نمی‌دونم... شایدم یه روزی برگشتم...

یه روزی که تونستم خودم رو کامل بپذیرم
یه روزی که تونستم تمام وجهه‌های شخصیتیم رو با هم هماهنگ کنم
یه روزی که از خودم بودن نترسم

ولی تا اون روز
فعلا برنامه‌ای به غیر از فرار کردن ندارم

اینا چیزایی بودن که دیشب گفتم؛ ولی الان دارم فکر می‌کنم تا وقتی به سمت "کامل خودم بودن" قدم برندارم قرار نیست اون روز برسه.

نمی‌گم "خودم بودن" چون من هیچ‌وقت شخص دیگه‌ای نبودم، هیچ‌وقت سعی نکردم خودم رو یه آدم دیگه جا بزنم، همیشه خودم بودم. من هیچ‌وقت somebody else نبودم.

می‌گم "کامل خودم بودن" چون همیشه یه بخشی از شخصیتم رو نشون دادم، هردفعه با یه تیکه‌ی ناقص از شخصیتم با آدم‌ها آشنا شدم. هیچ‌وقت نتونستم قسمت‌های مختلف وجودم رو با هم هماهنگ کنم و پازل کاملم رو نشون بدم.

شاید یکی از دلایلش این باشه که شخصیت‌های مختلفم آبشون با هم توی یه جوی نمی‌ره. وجودم پر از پارادوکسه و این ذهنیت ضد و نقیض نمی‌تونه یکی بشه. شاید دلیل اینکه پازل شخصیتم کامل نمی‌شه اینه که تیکه‌های پازلم برش های متفاوتی دارن. با همدیگه مچ نمی‌شن چون متعلق به همدیگه نیستن.

هیچ ایده‌ای برای قدم برداشتن توی راه being completely myself ندارم. بازم برگشتم سر پلن قدیمی و همیشگی، فرار کردن.

 
Somebody else
By flora cash
Magic Spirit